رمان غریبه ی اشنا
p³¹
لارا : خیلی برات خوشحالم یعنی بعد ³ سال جواب داد؟!
ات : اوهوم...را...
استاد : همه بشینن سر جاهاشون
ات : با اومدن استاد نشستیم سرجاهامون و کلی درس داد و همینجوری چند ساعت گذشت استاد ریاضی هم اومد کلاس اضافه گذاشت...دلم برا ته یونگ لک زده بود...
ویو ته
بعد اینکه آت رو بردم دانشگاه رفتم سمت شرکت بهش زنگ زدم رو حالت پرواز بودحتما به خاطر کلاسشه ساعت ⁷ بود که خودش زنگ زد...الو سلام عشقم
ات : سلام عزیزم
ته : تموم شد کلاست؟!
ات : اوهوم
ته : اومدم
ات : خداحافظ...قطع کردم و زود کنم رو پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و سوار ماشین شدم و سر راه رفتم گل فروشی و گل گرفتم (میزارم) بعد هم رفتم طلافروشی و ی مدال گرفتم(میزارم)سوار ماشین شدم و راه افتادم حدود ¹⁰ مین بعد رسیدم جلو دانشگاه بود...معلوم بود سردش بود...پیاده شدم و ...
لارا : خیلی برات خوشحالم یعنی بعد ³ سال جواب داد؟!
ات : اوهوم...را...
استاد : همه بشینن سر جاهاشون
ات : با اومدن استاد نشستیم سرجاهامون و کلی درس داد و همینجوری چند ساعت گذشت استاد ریاضی هم اومد کلاس اضافه گذاشت...دلم برا ته یونگ لک زده بود...
ویو ته
بعد اینکه آت رو بردم دانشگاه رفتم سمت شرکت بهش زنگ زدم رو حالت پرواز بودحتما به خاطر کلاسشه ساعت ⁷ بود که خودش زنگ زد...الو سلام عشقم
ات : سلام عزیزم
ته : تموم شد کلاست؟!
ات : اوهوم
ته : اومدم
ات : خداحافظ...قطع کردم و زود کنم رو پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و سوار ماشین شدم و سر راه رفتم گل فروشی و گل گرفتم (میزارم) بعد هم رفتم طلافروشی و ی مدال گرفتم(میزارم)سوار ماشین شدم و راه افتادم حدود ¹⁰ مین بعد رسیدم جلو دانشگاه بود...معلوم بود سردش بود...پیاده شدم و ...
- ۴.۹k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط